معنی و داستان ضرب المثل برو کشکتو بساب

 داستان ضرب المثل برو کشکتو بساب
داستان ضرب المثل برو کشکتو بساب

ضرب المثل “ برو کشکتو بساب” جزو ضرب المثل هایی است که اکثر ما با معنی آن آشنا هستیم و در زندگی روزمره بسیار از آن استفاده می کنیم.

این ضرب المثل در شرایطی به کار می رود که بخواهیم به کسی بگوییم سرت به کار خودت باشد و در کار دیگران و کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.

” برو کشکتو بساب” این نکته را متذکر می شود که حد خود را بشناسیم و در کاری که نباید اظهار نظر نکنیم در غیر این صورت با پاسخ کوبنده ی طرف مقابل مواجه خواهیم شد.

متاسفانه در فرهنگ ما کم نیستند اشخاصی که بدون آگاهی سعی می کنند در مسئله ای که اصلا به آن ها ارتباطی پیدا نمی کند دخالت کرده و مثلا اظهار نظری کرده باشند اما از این مسئله غافلند که نظر آن ها می تواند شنونده یا اطرافیانش را دچار دردسر کند.

گاهی نیز نظر دیگران برای شنونده هیچ ارزشی ندارد و شخص با دخالت در یک موضوع، تنها ارزش خود را پایین می آورد.

برای ضرب المثل ” برو کشکتو بساب” دو داستان ذکر شده است که هر دو را با هم می خواهیم.

حکایت اول

نقل است که روزی مردی که به شغل کشک سابی مشغول بود به دیدن شیخ بهائی رفت و از بی کاری و شرایط بدی که برایش پیش آمده بود گله کرد و از شیخ خواست که اسم اعظم (به اعتقاد شیعیان، یکی از نام‌ های خدا ست که با بر زبان آوردن آن هر خواسته ی گوینده بر آورده می‌ شود) را به او بیاموزد چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند می تواند به تمام آرزو هایش برسد.

شیخ مدتی او را با بهانه های مختلف سر گرم کرد تا این که گفت: اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نا اهل بیافتد و لازم است که قبل از دانستن آن ریاضت بکشی و سپس به او دستور پختن فرنی را یاد می دهد و می گوید بدون آن که دستور پخت را به کسی بدهد و شاگرد بیاورد باید فرنی را به تنهایی پخته و بفروشد.

مرد از حضور شیخ بهائی مرخص می شود و به بازار رفته و یک قابلمه بزرگ و یک پیاله می خرد و از آن پس شروع به پختن و فروختن فرنی می کند.

پس از گذشت مدتی کار مرد رونق می گیرد و مشتریان زیادی پیدا می کند.

مرد که اوضاع را بر وفق مراد می بیند طمع کرده و شاگردی می گیرد و دستور پخت را به او یاد می دهد تا از این پس شاگرد کار پخت فرنی را انجام دهد اما شاگرد چند وقت بعد مغازه ای در نزدیکی مغازه ی مرد اجاره کرده و برای خودش فرنی فروشی راه می اندازد و از آن پس کار مرد کساد می شود.

با این اتفاق کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می رود و با ناله و التماس از شیخ می خواهد که اسم اعظم را به او بگوید، اما شیخ پس از کمی جست و جو و تحقیق متوجه اتفاقی که افتاده می شود و به مرد می گوید: تو راز یک فرنی پزی را نتوانستی حفظ کنی، حالا می خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی برو همون کشکتو بساب.

حکایت دوم

آورده اند که در زمان مرحوم شیخ بهائی (عالم و عارف و وزیر دانشمند عصر صفویه)، مردی به نام مش حسن در یکی از مدارس اصفهان تحصیل می کرد.

این مرد به شیخ بهائی بسیار حسادت می کرد و هر جا که می نشست و می رفت از شیخ بد گوئی می کرد.

حرف های مش حسن به گوش شیخ بهائی رسیده بود اما از آن جا که او منزلت و شان بسیار بالاتری از آن داشت که بخواهد با مش حسن دهن به دهن شود یا پاسخ او را بدهد، چیزی نمی گفت و به روی خودش نمی آورد که حرفی شنیده است.

روزی شاه قصد دیدار از مدارس و مراکز علمی شهر را کرد و همراه شیخ بهائی در حین گشت و گذار به مدرسه ای که مش حسن در آن تحصیل می کرد رسیدند.

در آن ساعتی که شاه، شیخ بهائی و ملازمان به مدرسه رسیدند ساعت استراحت بود به همین علت طلاب در گوشه و کنار حیاط مدرسه مشغول کار های شخصی بودند و مش حسن هم روی سکویی نشسته بود و مشغول ساییدن کشک برای تهیه شام بود.

با ورود شیخ بهایی و شاه و همراهان همه به جز مش حسن، بلند شدند و به استقبال رفتند او از شدت بغض و حسد به شیخ بهایی، در گوشه ای نشست و مشغول کار خودش شد.

شاه مشغول صحبت با طلاب و استادان شد و شیخ بهایی هم برای سرکشی و بازدید از وضعیت زندگی آنان به گشت و گذار در مدرسه پرداخت که یک باره چشم اش به مش حسن افتاد و چون او را از قبل می شناخت جلو آمد و سلام و احوال پرسی کرد اما مش حسن با سردی پاسخ او را داد.

شیخ متوجه رفتار نامناسب او شد و برای آن که پاسخ مناسبی به رفتار نا شایست او بدهد با چشمان نافذ خود نگاهی به وی انداخت و او را از عالم طبیعی خود خارج کرد.

مش حسن وارد عالم رویا شد و خود را کنار شاه دید و مشغول صحبت و گفت و گو با وی شد. شاه چند سوال از او پرسید و او بدون لحظه ای تامل پاسخ داد و مورد تشویق شاه و حضار قرار گرفت.

چند روزی گذشت و پیک نامه ای از دربار صفوی برای مش حسن آورد که در فلان روز شاه می خواهد تو را ببیند و همراه نامه خلعتی و کیسه ای پر از طلا بود.

در تاریخ مشخص شده مش حسن به حمام رفت و لباسی که از طرف شاه برایش ارسال شده بود را پوشید و به دربار رفت و در آن جا بسیار مورد استقبال قرار گرفت.

رفت و آمد مش حسن به دربار و رفتار خوش درباریان و شاه با او ادامه داشت تا این که یکی از روز ها که به دربار رفته بود و همه ی بزرگان کشور در آن جمع حضور داشتند، شاه از تخت پایین آمد و ردای وزارت را از دوش شیخ بهایی بر داشت و بر دوش مش حسن انداخت و گفت: از این پس تو وزیر و همه کاره ی من هستی.

مش حسن که از خوشحالی در پوست نمی گنجید بادی به غبغب انداخت و گفت: قربان پس تکلیف شیخ بهایی چه می شود؟

شاه اشاره ای به او کرد و گفت: تکلیف شیخ بهائی از این پس با توست، شیخ بهایی هم با دیدن این وضع به التماس افتاد که مش حسن وزیر رحمی کن!

اما مش حسن با عصبانیت نگاهی به شیخ بهائی انداخت و فریاد زد: برو جایی که دیگر تو را نبینم و چشمم به تو نیفتد، اما ناگهان عطسه ای کرد و از عالم رویا بیرون آمد و دید که شیخ بهائی درست روبروی او ایستاده و با اشاره به او می گوید: مش حسن کشکتو بساب که بی شام نمونی!

مش حسن با دیدن شیخ بهائی تازه متوجه شد که تمام این اتفاقات را در عالم رویا دیده است و با ناراحتی دوباره به سابیدن کشک مشغول شد.

برو کشکتو بساب به انگلیسی

Mind your own business

🔥 برای مشاهده سریع جدیدترین فال های امروز روی دکمه زیر کلیک فرمایید

فال ام را نشان بده

فال حافظ کوکا