معنی و داستان ضرب المثل آدم گرسنه سنگ را هم می خورد

ضرب المثل آدم گرسنه سنگ را هم می خورد
جکایت ضرب المثل آدم گرسنه سنگ را هم می خورد

ضرب المثل ” آدم گرسنه سنگ را هم می خورد ” به طور کلی به این معناست که ارزش واقعی هر چیزی در وقت و جای خودش مشخص می شود.

کاربرد این ضرب المثل برای مواقعی است که شخصی بسیار گرسنگی کشیده است و ارزش واقعی کم ترین ماده ی غذایی را نیز می داند.

در این شرایط حتی مواد غذایی که در مواقع دیگر اصلا به چشم نمی آید حکم خوش طعم ترین غذای دنیا را برای شخص دارد.

در واقع همان گرسنگی است که باعث می شود ما قدر خوراک کمی که به دست آورده ایم را بدانیم و از آن نهایت لذت را ببریم.

این اصل در مسائل دیگر زندگی انسان نیز کاملا کاربرد دارد، یعنی زمانی قدر چیزی را می دانیم و به ارزش واقعی آن پی می بریم که واقعا به آن نیاز داشته باشیم.

ریشه و داستان ضرب المثل

روزی لقمان حکیم با پسرش در حال گذر از یک کوچه بودند که صدای اذان را شنیدند.

پسر لقمان گفت: پدر بهتر است اول برای نماز به مسجد برویم و پس از آن به خانه رفته و ناهار بخوریم، امروز مادر غذای خوشمزه ای برای ناهار آماده کرده است.

لقمان و پسرش راهی مسجد شدند و نماز را در آن جا خواندند و بعد تصمیم گرفتند به طرف خانه حرکت کنند، اما در همان لحظه لقمان مکثی کرد و گفت: اگر تو مطمئن هستی که مادرت غذای خوشمزه‌ ای برای ما آماده کرده به خانه برویم.

شنیدن این حرف از دهان لقمان، پسر را بسیار متعجب کرد، پسر با شگفتی پرسید: پدر آیا اتفاقی افتاده؟ به یاد ندارم تاکنون به این فکر کرده باشید که بهترین غذا ها را برای شما مهیا کرده باشند!

لقمان گفت: پسر عزیزم! فراموش مکن، هرگز چیزی نخوری مگر این که بهترین غذا ها باشد و هیچ جایی نخوابی مگر جایی که نرم‌ ترین و راحت‌ ترین بستر ها باشد.

پسر با تعجب بیش تر گفت: پدر جان با یک خوراک معمولی و رختخواب عادی هم می‌ توان زندگی کرد. اما لقمان حکیم سری تکان داد و حرف پسر را قبول نکرد.

مدتی از آن اتفاق گذشت، در یکی از روز ها لقمان و پسرش تصمیم گرفتند راهی سفر شوند، آن ها با این نیت از خانه خارج شدند و کمی که رفتند کنار رودخانه ای رسیدند، تقریبا ظهر شده بود به همین علت آن ها کنار رودخانه زیر سایه ی درختی نشستند تا کمی خستگی در کنند.

پسر جوان که خیلی خسته و گرسنه شده بود، به پدر گفت: کاش غذایی برای خوردن و جایی برای خوابیدن داشتیم.

لقمان کمی نان خشک همراه داشت آن را به پسر نشان داد و گفت: همین را برای خوردن داریم، اگر می‌ خواهی بخور و خودش نیز شروع به خوردن کرد.

پسر جوان که دیگر طاقت گرسنگی را نداشت از سر نا چاری تکه ای نان خشک از پدر گرفت و شروع به خوردن کرد، زمانی که نان تمام شد پسر گفت: کاش جای راحتی داشتیم و می توانستیم کمی استراحت کنیم.

لقمان بقچه اش را زیر سرش گذاشت و در همان جایی که نشسته بود به خواب رفت، پسر که خیلی خسته بود و توان پیاده روی مجدد را نداشت مانند پدرش بقچه‌ اش را زیر سرش گذاشت و به سرعت خوابش برد.

بعد از چند ساعتی که از خواب بیدار شدند، هر دو حال بهتری داشتند و نیروی تازه‌ ای گرفته بودند به همین خاطر آماده‌ ی حرکت شدند.

پسر رو به پدر کرد و گفت: هم غذای خوبی بود و هم خواب شیرینی و سپس دوباره به راه افتادند.

کمی که راه رفتند پسر به یاد روزی افتاد که با پدر از مسجد به خانه بر می گشتند، در آن روز پدر گفته بود بهترین خوراک را بخور و بهترین جا بخواب.

پسر رو کرد به پدر و گفت: پدر امروز ما نه خوراک خوبی خوردیم و نه جای خوبی خوابیدیم ولی من حال خیلی خوبی داریم.

لبخندی روی صورت لقمان نقش بست و با خوش رویی به پسرش گفت: فرزندم ما بهترین را خوردیم و بهترین جا خوابیدیم.

پسر گفت: حالا نان خشک خوردن و بر روی سنگ کنار رودخانه خوابیدن بهترین شد؟!

لقمان حکیم گفت: منظور من این بود که تا وقتی واقعا گرسنه نیستی چیزی نخور، انسان وقتی گرسنه است ارزش خوراک را می‌ داند. آدم گرسنه سنگ را هم می خورد، و وقتی کار کرده‌ ای و خیلی خسته‌ ای بخواب در آن صورت زمین سفت هم، همچون گهواره‌ ای نرم برای تو آرامش بخش خواهد بود.

🔥 برای مشاهده سریع جدیدترین فال های امروز روی دکمه زیر کلیک فرمایید

فال ام را نشان بده

فال حافظ کوکا