مجموعه ای از زیباترین اشعار برگزیده و کوتاه گروس عبدالملکیان شاعر معاصر ایرانی
***
اشعار عاشقانه گروس عبدالملکیان
چه فرقی میکند
من عاشق تو باشم،
یا تو عاشق من!؟
چه فرقی میکند
رنگین کمان
از کدام سمت آسمان آغاز میشود؟!
******
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی
******
و ماه
دهانِ زنی زیباست
که در چهارده شب
حرفش را کامل می کند
******
سوختن
در آتشی که تو برپا می کنی
لذتی ست
چون روشن کردن ِ سیگار با خورشید
لابد!…
******
گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم!
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود
******
موسیقی عجیبی ست مرگ
بلند میشوی
و چنان آرام و نرم میرقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند
******
پرندگان پشت بام را دوست دارم
دانههایی را که هر روز برایشان میریزم
در میان آنها
یک پرندهی بیمعرفت هست
که میدانم روزی به آسمان خواهد رفت
و برنمی گردد.
من او را بیشتر دوست دارم
******
اگر میخواهی از حالِ من بدانی
سخت نیست!
تَصور کسی را که
هر روز چَند بار،
و هر بار چَند ساعَت،
روبرویِ پنجره می ایستد
و کسی که نیست را به خاطِر می آورد
کسی که نیست
کسی که هست را
از پای در می آورد…!…
******
میخواستم بمانم
رفتم
میخواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم
******
درخت که می شوم
تو پائیزی
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفان ها
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن
******
کلید
بر میز کافه جامانده است
مرد
مقابل خانه جیب هایش را می گردد
آینده
در گذشته جا مانده است
******
بلیط قطار را پاره میکنم
و با آخرین گلهی گوزنها
به خانه برمیگردم
آنقدر شاعرم
که شاخهایم شکوفه داده است!
و آوازم
چون مهای بر دریاچه میگذرد:
شلیک هر گلوله خشمی است
که از تفنگ کم میشود
سینهام را آماده کردهام
تا تو مهربانتر شوی…
******
شعرهای ناب گروس عبدالملکیان
سرریز کرده این پاییز
برف با لکه های نارنجی
بهار با لکه های زرد
فصل ها می گریزند
و خورشید
که هی غروب می کند
خرداد را پر از خون کرده.
ما
سراسیمه فرار می کنیم
و کوچه های بن بست
که آن قدر زیبا بودند
این قدر ترسناکند
******
آخرین پرنده را هم رها کرده ام
اما هنوز غمگینم
چیزی
در این قفسِ خالی هست
که آزاد نمی شود…
******
دو سال است که می دانم
بی قراری چیست
درد چیست
مهربانی چیست
دو سال است که می دانم
آواز چیست
راز چیست
چشم های تو شناسنامه مرا عوض کردند
امروز من دو ساله می شوم.
******
درهها گلوله خوردهاند
جنگل گلوله خورده است
خون همین حالا دارد
در انارها جمع میشود
من اما
بر تپهای نشستهام
بهمن کوچک دود میکنم
یعنی تنهایم
یعنی نام هیچ کس در دهانم نیست
و اندوه را
مثل عینک دودی
بر چشم گذاشتهام
خوب میداند با خورشید چه کار کند
میداند چگونه سبزی شاخهها را
از پا در بیاورد…
باید بروم
این بهمن کوچک را ترک کنم
اسفند را
بهار را هم…
باید بروم
******
من مه ام
که گاه به زمین دل می بندم و
گاهی به آسمان،
و در میانه این شک
آرام آرام پراکنده می شوم . .
******
اشعار جدید و بلند گروس عبدالملکیان
حالا که رفتهای، بیا
بیا برویم
بعد مرگت قدمی بزنیم
ماه را بیاوریم
و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم
بعد
موهایت را از روی لبهایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لبهایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لبهایت…
لعنتی
دستم از خواب بیرون مانده است
******
تو را نمیتوان نوشت
چرا که مثل رودخانهای طولانی در جریانی
و همزمان که آفتاب
بر پاهایت طلوع میکند
در سرت غروب کردهاست.
تو را نمیتوان نوشت
تو زیبایی
و این هیچ ربطی به زیباییات ندارد
حرف نمیزنی
چرا که میدانی
یک پرنده وقتی حرف میزند انسان است
وقتی سکوت میکند، آسمان
******
یک جفت کفش
چند جفت جوراب با رنگهای نارنجی و بنفش
یک جفت گوشواره آبی
یک جفت…
کشتی نوح است
این چمدان که تو میبندی!
بعد
صدای در
از پیراهنم گذشت
از سینهام گذشت
از دیوار اتاقم گذشت
از محلههای قدیمی گذشت
و کودکیام را غمگین کرد
کودک بلند شد
و قایق کاغذیاش را بر آب انداخت
او جفت را نمیفهمید
تنها سوار شد
آبها به آینده میرفتند
همین جا دست بردم به شعر
و زمان را
مثل نخی نازک
بیرون کشیدم از آن
دانههای تسبیح ریختند:
من
تو
کودکی
قایق کاغذی
نوح
آینده
تو را
با کودکی ام
بر قایق کاغذی سوار کردم و
به دوردست فرستادم
بعد با نوح
در انتظار طوفان قدم زدیم
******
دروغ دیواری است
که هر صبح آجرهایش را میچینی
بنّای بیحواس من!
در را فراموش کردهای
آب تا گردنم بالا آمده
آجرها تا گردنم بالا آمده
آب تا لبهایم بالا آمده
آب بالا آمده…
من اما نمیمیرم
من ماهی میشوم
******
بر فرو رفتگی های این سنگ
دست بکش
و قرن ها
عبور رودخانه را حس کن!
سنگ ها
سخت عاشق می شوند
اما فراموش نمی کنند.
******
مسیر خانه ات را
از حافظه ی کفش هایم پاک کرده ام
غمگین نباش!
خودت هم می دانی
همیشه عکس تکی ِ تو زیباتر بود…
******
به شانهام زدهای
که تنهایی ام را تکانده باشی!
به چه دلخوش کردهای؟!
تکاندن برف
از شانههای آدم برفی؟!
******
ایستادهام
در اتوبوس
چشم در چشمهای نگفتنیاش.
یک نفر گفت:
«آقا
جای خالی
بفرمایید»
چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف کنند.
******
شعرهای عاشقانه گروس عبدالملکیان
دستانِ من نمیتوانند
نه؛ نمیتوانند
هرگز این سیب را
عادلانه قسمت کنند!
تو
به سهم خود فکر میکنی
من
به سهم تو…
******
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شبها در سینهام میدوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافیست بایستی
******
من و تو بارها
زمان را
در کافه ها
و خیابان ها
فراموش کرده بودیم……..
و حالا زمان داشت از ما
انتقام می گرفت!…
******
یک لحظه مکثکرد خیال
وگرنه از پلگذشته بودیم و حالا داشتیم
برای همهچیز دست تکان میدادیم
من اما روبهروی شهری ایستادهام
که نای ایستادن ندارد
و نیمرخِ ماه بر شبش سوراخ است
و ردپاهای تو
در هزار کوچهاش سوراخ است
و جای لبهایت بر پیشانیام سوراخ است
کلید را در جمجمهام بچرخان و
داخل شو
به آغوش اعصابم بیا
در تاریکیِ سرم بنشین
اتاق را بگرد
و هرچه را که سالهاست پنهان کردهام
از دهانم بیرون بریز.
پردهها را کنار بزن
چشمها را بشکن
و متن را از نقطهای که در آن اسیر شده
آزاد کن
******
نه راهی به رویا میرسد
نه رویایی به راه
بر میگردم
به رنگهای رفته دنیا
به موهای مادرم
پیش از آنکه پدر ببافدش
به خاک
پیش از آن که تو در آن به خواب روی
و آن کتاب کوچک غمگین
– پیامبر شدن در جزیره متروک–
از هم
به هم گریختهایم
از خاک
به زیر خاک
و انگار تمام جادهها را
با پرگار کشیده است
و انگار مرگ نقطهای است
که به پایان تمام جملهها میآید
و آن پرنده کوچک
که رویای من و تو بود
در دهانش برگی گذاشتهاند
تا سکوت کند
از شب به شب گریختهایم
دستهایت را به تاریکی فرو ببر
و هر چه را که لمس کردی
باور کن
🔥 برای مشاهده سریع جدیدترین فال های امروز روی دکمه زیر کلیک فرمایید