گلچینی از زیباترین شعرهای عاشقانه و کوتاه بیژن الهی شاعر، مترجم و نقاش ایرانی
***
من آمدهام
تا به جای پنجههای مردهی پاییز
پنجههای زندهی تو را بپذیرم.
من آمدهام تازهتر از هر روز
تا تو را با پیشانیت بخواهم
که بلندتر از رگبار است.
میخواهم دوباره بیآغازم
این بهاری را که خواهی نخواهی
خون مرا در راهها میدواند
و به دلها میبرد.
این بهاری که چه عاشقانه است.
و من در برابر همهی دستهایش که گشوده است
ناگزیر به پاسخم
******
پشت بلورهای زمستان پنهان مشو
(این چلچراغ یخ)
مخاه رنگین کمان پس از باران باشی.
بگذار تا با رنگهای تنت
دوست بدارمت.
******
ناگهان هوا پژمرد
کنار امامزاده ی گل زرد
خشک می شود سبک شود،نگو که ازخشکی
گُر می گیرد به باد سرد
روسیاهم فردا
شرمنده ام از گل ،اما
گل پژمرده ی تو شفاعتم خواهد کرد
ای فاطمه ،درمیان گلزارهای بی برگشت.
******
تو بهار همه ی فصل های من بودی
تو بهار همه دفترچه هایی که
چیزی درشان ننوشتم.
******
زیباترین شعرهای بیژن الهی
تنها یکبار میتوانست
در آغوشاش کِشَد
و میدانست آنگاه چون بهمنی فرو میریزد
و میخواست به آغوشام پناه آورد؛
ناماش برف بود
تناش برفی
قلباش از برف
و تپشاش صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی،
و من او را
چون شاخهای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم
******
یکباره ترس بَرَم داشت
افتاده باشی از سَرِ دیوار،
خم شدم بگیرم دیدم
خوشه خوشه آویخته ای
******
تنها یکبار
میتوانست
در آغوشش کشند.
و میدانست _آن گاه_
چون بهمنی فرو میریزد
و میخاست
به آغوش من پناه آرد.
نامش برف بود
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی…
و من او را
چون شاخهیی که به زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم.
******
آدمهای بهاری.
چه میکنید با برگی که خزان دوست بدارد؟
چه میکنید با پروانهیی که به آب افتد؟
از سر هر انگشت
پروانهیی پریده ست.
پروانهی کدام انگشت تشنه بود؟
پروانهی کدام انگشت به آب میمیرد؟
من بارها اندیشیدهام
من خزان و برف را پیاده پیمودهام
پیشانی بر پای بهار سودهام
که معیار شما نیست.
******
شعر بیژن الهی عاشقانه
اما تو نشانه ای
تو،
که یعنی رویایی وجود داشت….
******
زمان به کبودی میگرائید
دیگر با انگشتانت بشارتی نبود…
******
پیش از صدای خروسان
باور کردم
که پلکهای تو
کتاب صبح را گشود.
از آفتابی که نیآمده بود
از اشک که باید دوباره ریخت،
دهانت برای من خندههای گرمتر داشت.
و خروسان پیش از صدای خود دوباره به خواب شدند
از این که پذیرفتند روزها دیگر با ماست
و این پایانی که ما نیز با آن خواهیم بود.
باور کردم
سوگند به خوابهای جوان
باور کردم بیگناهیی پلکهای تو را
بیگناهیی برگها را
که در نور سپید شدند
سوگند به هر چه سپیدیست
تنها سرو خیانت کرد
که پذیرفتهی همهی فصلها بود.
******
آه. ای یار! ای یار!
دو بار تکرار، بس است
که سومین، هوای بهاریست.
آن دم که از آسمان سبز
ایکار، سقوط میکند،
جام نرگس، پرباران است
و در آن ــ ببین! ــ ایکاری کوچکتر
عروج میکند؟
******
در روز بزرگ، تنها
آن که بیشمار سوزن خورده است، می خندد
تنها خورشید.
روزی بزرگ، در اصالت ما، دست میبرد
تا، سوزن سوزن، به ماش باز دهد
ما،در یک گفتگوی معمولی روزانه،بر سر خود
نا گهان خبردار میشویم
از تاجی از هوا
پی میبریم حرکات بیخودانه دستهامان،هنگام گفتگو
نامههائی از هوا را توشیح کرده است،
نخوانده، توشیح کرده است
شاید در یکی از نامهها، به عشق، معترف شده باشیم
یا به قتل،
و شاید از این روست که بیدلیل، دوست داشته
یا تبعید میشویم
ما که زادگاه، وطن، قلمرومان، چارپایهای کوتاه است،
در دم تبعید،کشیدن چارپایه
در دم خفقان
بدانیم پادشاه هوائیم، پادشاه هوائیم
******
شعرهای کوتاه بیژن الهی
انگشتانی را میان موهایم میآفرید
که من بیسپاسگزاری گریه کنم
انگشتانی که
ریتم شعرهای مرا آهسته میکرد
******
کبوتران
در آخرین بندر گرسنگی ت ای مرد
آبستن شدند
چرا که بی شک وصیتنامه ی تو
پر از دانه بود…
******
و بهار همهی فصلهای من بودی
تو بهار همهی دفترچههایی که
چیزی درشان ننوشتم.
بگذار پاسخ دهم
همچنان که دوستانه میگریم.
هرچه بلور است به فصلِ پیش بسپاریم.
بگذار تا با رنگهای تنات
دوست بدارمات:
عریان شو زیر آبشارهای خورشید
حتا انگشترت را
در صدای آنها پرتاب کن
که میخواهند به ما
چیزی را جز این که هست
بباورانند.
تو را با رنگ گلهای به
با رنگهای بلوط
تو را دوست خواهم داشت.
بنفشِ تند از آن زنبقهاست.
******
همه ی آسمان روز
با فقری زیبا همچون کف یک دست
مرا تاجگزاری کرده ست؛
چراکه بر دردی شاهی کردم
که از آن
جز پاره ای خرد
نمی شناختم.
دردی آمیخته با پروازی بی بال
که می خواست
به القابِ ناملفوظ چهارصد ملکه ی روستایی
که مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بیاموزد.
تردید یک ستاره
در شبی که با برف مست میکند.
دردی که شما
از من ذهنیتی خواستید
که از فضای گرسنگی تان ملموس تر بود.
تا خوری که مرگ، سک ههای نقره را به صدا در می آورد،
یک درد فلس دار که دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست کرده بود؛
دو رود شور بر شانه های لخت تو
که سرت میان ستارگان گیج می رود.
ستارگان به سوی قلبت جار یست
تا قلبت را از بسیاری فلس بکشد.
******
ای نوازندهی تار صوتی قوها!
چمدانی که از دریا
به دریا
میبندی
در وقتِ مرگ
از خورشید ورم خواهد کرد.
******
مجموعه اشعار بیژن الهی
کلیدی در جوی خون افتاد
اینک دو درخت
از عمق سایه به آیین آینه میگروند
و کتاب آینه
از میان دو درخت
در سایه میچکد
و جوی خون خشکید
و کلید بخار شد
من
در بیراهه ها میرفتم
از میان گروهان پرنده که بالهای شان
را
بر درختان عَرعَر کوبیده بودند
در بازوانم
موجی سرخ میرویید
و لرزش کلیدی را در اشکهایم حس میکردم
******
من می دانم
که اندوه من برابر است
با اندوه سواری که صدای سم اسبش را
با صدای خرد شدن آهسته خرد شدن برگ ها
اشتباه میکنند
با شببویی
که تاریکیی خود را از دست میدهد
با نارنجی
که تنها بر میز است
******
تو خوشههای سپید خُردسالی منی
که دوباره میچینم
و انگشتانِ نخستینِ منی
🔥 برای مشاهده سریع جدیدترین فال های امروز روی دکمه زیر کلیک فرمایید