خواجه نظام الدین عبیدالله زاکانی معروف به عبید زاکانی شاعر، نویسنده و لطیفه پرداز ایرانی قرن هشتم هجری است که از آثار او می توان به کتاب موش و گربه و رساله دلگشا اشاره کرد.
قبل از این اشعار عبید زاکانی را منتشر کردیم و در این مقاله گلچینی از زیباترین حکایت های عبید زاکانی را ارائه کرده ایم.
***
جنازه ای را بر راهی می بردند
درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید کـه بابا در این جا چیست؟
گفت : آدمی
گفت : کجایش می برند؟
گفت : بـه جایی کـه نه خوردنی و نه پوشیدنی، نه نان و نه آب، نه هیزم و نه آتش، نه زر و نه سیم، نه بوریا و نه گلیم.
گفت : بابا مگر بـه خانه ما می برندش؟!!
******
ابلهی خرش را گم کرده بود
در کوچه و بازار می رفت و شکر خدا می گفت.
گفتند : چرا شکر میکنی؟ مگر خرت را گم نکرده ای؟
گفت : از بهر اینکه خودم بر خر ننشسته بودم وگرنه امروز روز چهارم می شد که من هم گم شده بودم!
******
یکی اسبی به عاریت خواست.
گفت : اسب دارم اما سیاه هست.
گفت : مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد.
گفت : چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است.
******
پادشاه محمود در زمستانی سخت بـه طلخک گفت کـه با این جامه ي یک لا در این سرما چه می کنی کـه من با این همه ی جامه می لرزم.
گفت ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی.
گفت مگر تو چه کرده ای؟
گفت هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام.
******
مردی که دماغ بزرگی داشت قصد داشت ازدواج کند.
مرد به زنی که برای ازدواج انتخاب کرده بود گفت : تو از ویژگی های شایسته ی من خبر نداری. من در معاشرت بزرگوار هستم و در شرایط دشوار بسیار صبورم.
زن گفت : من در بردباری تو در سختی ها شک ندارم زیراچهل سال است که تو این دماغ را روی صورت خود حمل می کنی!
******
رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند از دوستی بخواست.
گفت من دارم اما نمی دهم.
گفت : چرا؟
گفت : اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی.
******
سلطان محمود پیرمردی ضعیف را دید که پشتواره ای خار می کشد.
بر او رحمش آمد گفت : ای پیرمرد دو، سه دینار زر می خواهی؟ یا دراز گوش(خر)؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟
پیرمرد گفت : زر بده تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو (کمک تو) در باقی عمر آنجا بیاسایم.
سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کنند.
******
حجی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود.
حجی را گفت درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی.
گفت : من با آن چه کار دارم؟ چون استاد برفت حجی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید حجی گفت : مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقی تو دانی.
******
واعظی بالای منبر از اوصاف و نیک های بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد.
یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه ای بیندازد گفت : ای آقا شما همیشه از بهشت تعریف می کنید، یک بار هم از جهنم بگویید.
واعظ که حاضر جواب بود گفت : آنجا را که خودتان می روید و می بینید. بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید.
******
بازرگانی زنی خوش صورت زهره نام داشت.
عزم سفری کرد.
از بهر او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل بـه خادم داد کـه هرگاه از این زن حرکتی ناشایست در وجود آید یک انگشت نیل بر جامه ی او زند تا چون باز آیم اگر تو حاضر نباشی مرا حال معلوم شود.
پس از مدتی خواجه بـه خادم نوشت کـه :
چیزی نکند زهره کـه ننگی باشد
بر جامه ی او ز نیل رنگی باشد
خادم باز نوشت کـه :
گر ز آمدن خواجه درنگی باشد
چون باز آید زهره پلنگی باشد
🔥 برای مشاهده سریع جدیدترین فال های امروز روی دکمه زیر کلیک فرمایید