حکایت های آموزنده و طنز بهلول دانا [داستان های کوتاه و خنده دار!]

حکایت های آموزنده و طنز بهلول
حکایت های آموزنده و طنز بهلول

بهلول یکی از عقلای مجانین سده دوم هجری و معاصر هارون‌ الرشید بود. وی در کوفه بزرگ شد و مردم محل او را با نام های بهلول دانا، عاقل دیوانه، بهلول مجنون کوفی یا ابو وهب بن عمرو صیرفی کوفی می‌ نامیدند.

در ادامه زیباترین حکایت های خنده دار و آموزنده از بهلول را ارائه کرده ایم.

***

روزی بهلول پیش خلیفه هارون الرشید نشسته بود.
جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند. طبق معمول خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد.
در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت : برو ببین این حیوان چه می‌ گوید، گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت و برگشت و گفت : این حیوان می‌ گوید مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته‌ ای.
زودتر از این مجلس بیرون برو ممکن است که خریت آن ها در تو اثر کند.

******

روزی خلیفه از بهلول پرسید : تا به امروز موجودی احمق‌ تر از خود دیده‌ ای؟
بهلول گفت : نه والله این نخستین بار است که می‌ بینم.

******

روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت : خلیفه تو را حاکم به سگ و خروس و خوک نموده است.
بهلول جواب داد : پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه که رعیت منی.
همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید.

******

آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.
بهلول در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد.
داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی.
بهلول گفت حیف که الساعه کار خیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم.
داروغه گفت حاضری بری و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی؟
بهلول گفت بلی.
پس همین جا منتظر من باش فوری می آیم.
بهلول رفت و دیگر برنگشت.
داروغه پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت این اولین دفعه است
که این دیوانه مرا به این قسم گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل و از کار باز نمود.

******

شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سخره بگیرد.
به بهلول گفت : هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت : البته که هست.
مرد ثروتمند گفت : چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟
بهلول جواب داد : دو چیز ما شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است.

******

یک روز عربی از بازار عبور می‌ کرد که چشمش به دکان خوراک‌ پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند می‌ شد خوشش آمد.
تکه نانی که داشت بر سر آن می‌ گرفت و می‌ خورد.
هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی.
مردم جمع شدند.
مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می‌ گذشت، از بهلول تقاضای قضاوت کرد.
بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟
بهلول گفت : مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.

******

روزی خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند.
بهلول با آن ها بود در شکارگاه آهویی نمودار شد.
خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد.
بهلول گفت احسنت!!!
خلیفه غضبناک شد و گفت مرا مسخره می کنی؟
بهلول جواب داد : احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود.

******

روزی مردی زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان را ببینم.
بهلول گفت : اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن، شیطان را خواهی دید.

******

گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود، داخل مسجدی شد تا نماز بگزارد.
در آن محل مردی را دید که به کفش‌ های او نگاه می‌ کند فهمید که طمع به کفش او دارد ناچارا با کفش به نماز ایستاد.
آن دزد گفت : با کفش نماز نباشد.
بهلول گفت : اگر نماز نباشد کفش باشد.

******

بهلول پای پیاده بر راهی می‌ گذشت.
قاضی شهر او را دید و گفت : شنیده‌ ام الاغت سقط شده و تو را تنها گذاشته است.
بهلول گفت : تو زنده باشی یک موی تو به صد تا الاغ من می‌ ارزد.

🔥 برای مشاهده سریع جدیدترین فال های امروز روی دکمه زیر کلیک فرمایید

فال ام را نشان بده

فال حافظ کوکا
نسرین
نویسنده، مترجم و علاقه مند به موضوعات سبک زندگی، فرهنگ و هنر و سرگرمی