خلاصه داستان رمان کوری نوشته ژوزه ساراماگو

خلاصه داستان رمان کوری
خلاصه داستان رمان کوری

معرف رمان کوری | خلاصه داستان کتاب | معرفی شخصیت های اصلی | جملات زیبا | درباره نویسنده | بهترین ترجمه فارسی

رمان کوری (Blindness) از داستان های مشهور تاریخ ادبیات جهان و از آثار برجسته نویسنده پرتغالی برنده جایزه نوبل، ژوزه ساراماگو است که سال 1995 برای اولین بار به چاپ رسیده است.

ژوزه ساراماگو سال 1998 جایزه نوبل دریافت کرد و کوری از جمله آثار این نویسنده بود که هنگام اهدای جایزه نوبل مورد توجه کمیته قرار گرفت.

در ادامه خلاصه ای از کتاب کوری را قرار داده و به توصیف برخی شخصیت های آن پرداخته ایم، با کوکا همراه باشید.

معرفی کتاب کوری

کوری نیز مانند اکثر آثار ساراماگو دارای نقل قول های طولانی است که هویت گویندگان آن مشخص نیست، همه شخصیت های داستان بدون نام هستند و از توصیفاتی همچون همسر پزشک، اولین نابینا، سارق ماشین، پسر لوچ و دختر با عینک آفتابی برای مشخص کردن آن ها استفاده شده است.

اسم شهر و کشوری که حوادث داستان در آن رخ می دهد نیز در هاله ای از ابهام قرار دارد و توصیف آن به گونه ای است که احساس بی زمانی و جهانی بودن به مخاطب القا می شود، اگرچه برخی نشانه ها و جزئیات نشان می دهد رخدادها در وطن ساراماگو یعنی پرتغال رخ می دهد.

کوری داستان یک اپیدمی ناشناخته است که طی آن تقریبا همه مردم یک شهر بدون نام دچار کوری سفید می شوند و همه چیز را سفید می بینند، این مسئله مشکلات زیادی در شهر ایجاد کرده و به فروپاشی اجتماعی آن منجر می شود.

شخصیت های اصلی کتاب همگی جزو اولین کسانی هستند که به این بیماری مبتلا شده اند و در این میان تنها یک زن که همسر چشم پزشک است به دلایل نا معلوم از این اپیدمی مصون مانده است.

نویسنده کتاب سال 2004 دنباله ای برای کتاب کوری به نام بینایی نوشت. این رمان در همان کشوری رخ داده که در کتاب کوری توصیف آن آمده و چند شخصیت بی نام در آن حضور دارند.

خلاصه ای از کتاب کوری

داستان از یک ترافیک آغاز می شود، چراغ سبز می شود و اتومبیل ها شروع به حرکت می کنند اما به نظر می رسد یک ماشین دچار مشکل شده و روشن نمی شود. رانندگان از اتومبیل های خود پیاده می شوند تا خودروی متوقف شده را به کنار جاده ببرند اما متوجه می شوند مشکل از خودرو نیست بلکه راننده آن ناگهان کور شده و همه جا را سفید می بیند.

راننده کور که در ادامه رمان او را با نام اولین نابینا می شناسیم از مردم کمک می خواهد تا او را به خانه اش برسانند، یک مرد در میان جمعیت داوطلب می شود و او را به خانه اش می برد.

اولین نابینا متوجه می شود جهان چقدر برایش بیگانه به نظر می رسد و این که حتی کارهای ساده ای همچون پیاده شدن از ماشین را بدون کمک دیگران نمی تواند انجام دهد، همین مسئله باعث وحشت او می شود.

مرد به او پیشنهاد می کند تا زمانی که همسرش به خانه بیاید کنارش بماند اما اولین نابینا قبول نمی کند زیرا از حضور یک غریبه در خانه اش می ترسد. وقتی همسرش از راه می رسد آن ها فورا با یک چشم پزشک تماس گرفته و روانه مطب می شوند اما می فهمند مرد غریبه خودروی آن ها را دزدیده است.

مرد غریبه نیز مدتی بعد از سرقت اتومبیل نابینا می شود و در ادامه کتاب او را با نام مرد سارق می شناسیم.

پزشک علت نابینایی اولین نابینا را تشخیص نمی دهد و تحقیقاتش را در این زمینه شروع می کند اما عصر همان روز خودش نیز نابینا می شود. در همین حین یکی از بیماران او که دختری با عینک آفتابی است بعد از خارج شدن از مطب و ملاقات با افراد دیگر بینایی اش را از دست می دهد.

تعداد افرادی که به کوری سفید مبتلا می شوند به تدریج بیشتر و بیشتر می شود تا جایی که پزشک به مسری بودن این بیماری مشکوک می شود اما از طرف دیگر متعجب است که چرا همسر خودش کور نشده است.

او با وزارت بهداشت تماس می گیرد تا در مورد مسری بودن احتمالی این بیماری به آن ها توضیح دهد اما به خاطر موانع اداری و سازمانی موفق نمی شود، با این حال به رئیس بیمارستان اطلاع می دهد تا در این مورد احتیاط لازم را به خرج دهد.

در این حین وزارتخانه با پزشک تماس گرفته و از او سوال می کنند که آیا همه افراد مبتلا بیماران او بوده اند یا خیر و این که پزشک باید برای مدتی قرنطینه شود. زمانی که پزشک سوار آمبولانس می شود همسرش نیز تظاهر به کوری می کند و همراه او به قرنطینه می رود.

سازمان امنیت تصمیم می گیرد از یک بیمارستان روانی خالی برای قرنطینه افراد نابینا و افراد آلوده در دو بخش جداگانه استفاده کند. تا پایان روز دوم همه نابینایان جمع آوری و قرنطینه می شوند.

ابتدا پزشک و همسرش وارد بخش می شوند و همسر پزشک مرکز را زیر نظر می گیرد. سپس اولین نابینا، مرد سارق، دختر با عینک آفتابی و پسری با چشم لوچ که مدام گریه می کند به آن جا منتقل می شوند.

مسئولان از طریق بلندگو قوانین قرنطینه و نحوه دریافت سهمیه غذایی را اعلام کرده و شش کارآموز به همراه یک پزشک شروع به مطالعه در این زمینه می کنند.

در این بین اختلافاتی بین افراد قرنطینه شده پیش می آید، مثلا یکی از افراد پزشک را مقصر بیماری خودشان می داند و بین اولین نابینا و مرد سارق دعوا به راه می افتد.

به مرور افراد بیشتری وارد قرنطینه می شوند و ارتباط خوب یا بد بین آن ها شکل می گیرد، مثلا مرد سارق می خواهد با دختر با عینک آفتابی رابطه عاشقانه برقرار کند اما دختر او را زخمی می کند، اگرچه بعدا رابطه شان خوب می شود، اولین نابینا نیز همسرش را در میان تازه واردان پیدا می کند.

مسئولان قرنطینه در مورد غذا و امکانات بهداشتی بسیار سختگیر هستند و امکانات کافی در اختیار بیماران قرار نمی دهند، غذا بسیار کم است و برای ده نفر به اندازه پنج نفر وعده غذایی داده می شود، از سوی دیگر تعداد افراد آلوده و نابینا افزایش می یابد.

همسر پزشک که نابینا نیست کمک زیادی به حل مشکلات می کند اما مشکلات روز به روز حادتر می شوند. بخش های قرنطینه از نظر بهداشتی در وضعیت خوبی قرار ندارد. در این میان مرد سارق به همسر پزشک می گوید که از کور نشدن او اطلاع دارد.

یک شب مرد سارق که زخمی است و غذای کافی نیز دریافت نکرده برای این که بتواند نگهبان را متقاعد کند تا او را به بیمارستان منتقل کنند از بخش خود خارج می شود اما مورد اصابت گلوله قرار می گیرد. نگهبانان به بیماران دستور می دهند که جسد او را داخل آسایشگاه دفن کنند.

از آن جا که مسئولان توزیع غذا از آلوده شدن هراس دارند غذا را تا درب آسایشگاه حمل می کنند و چون مقدار غذا برای همه افراد کافی نیست بین آن ها دعواهای زیادی رخ می دهد و در این میان تعدادی نیز کشته می شوند.

هر چه بیشتر می گذرد مشکلات بهداشتی افزایش یافته و فحشا و کثافت همه جا را می گیرد. مدتی بعد نگهبانان به افراد دستور می دهند برای دریافت غذا به حیاط آسایشگاه بروند اما این راهکار همه چیز را بدتر می کند چون بعضی افراد نمی توانند مسیرشان را پیدا کنند و غذای برخی توسط دیگران دزدیده می شود.

به علاوه خبر می رسد که دولت در کنترل بیماری در شهر به مشکل برخورد کرده و هیچ چیز تحت کنترل نیست.

زمانی که یک گروه اوباش همه غذاها را در اختیار می گیرند اوضاع بدتر می شود، آن ها فقط به کسانی غذا می دهند که هزینه اش را پرداخت کنند. بقیه بیماران از نگهبانان کمک می خواهند اما از آن جا که به نگهبانان دستور داده شده اجازه دهند زندانیان یکدیگر را بکشند تا تعدادشان کمتر شود به آن ها کمکی نمی کنند.

همسر پزشک زمانی که به دنبال پیدا کردن چیزهای با ارزش است یک قیچی پیدا می کند. او همچنین متوجه می شود اوباش همه غذاها را بین افراد توزیع نمی کنند و مقدار زیادی از آن را برای خودشان نگه می دارند.

عدم تغذیه مناسب، مسائل بهداشتی، شیوع آنفلوآنزا، تجاوز به زنان و کشته شدن یکی از آن ها اتفاقاتی است که همسر پزشک شاهد آن ها می باشد. او سرانجام با قیچی رئیس اوباش را به قتل می رساند و زنان دیگر را تشویق می کند تا به همراه مردها علیه اوباش شورش کنند.

بعد از کشته شدن چند نفر و ادامه پیدا کردن درگیری ها، در نهایت یکی از زنان با فندک بخش اوباش را به آتش می کشد. دود و آتش همه آسایشگاه را پر می کند و افراد به حیاط می روند اما متوجه می شوند اثری از نگهبان ها نیست و آن ها آزاد هستند.

بسیاری از افراد به امید این که سربازان یا صلیب سرخ برای آن ها غذا می آورند در حیاط منتظر می مانند اما پزشک و همسرش به همراه دختر با عینک آفتابی، پسر لوچ، اولین نابینا و همسرش، پیرمرد با چشم بند و چند نفر دیگر تصمیم می گیرند به خانه های خود برگردند.

آن ها بعد از ورود به شهر متوجه می شوند همه مردم کور یا کشته شده اند، بسیاری برای یافتن غذا از خانه های خود خارج شده اما هیچ وقت مسیر برگشت را پیدا نکرده اند و خیابان ها پر از زباله است.

همسر پزشک به دنبال غذا می رود و در زیر زمین یک فروشگاه مقداری غذا پیدا می کند، گروه بعد از خوردن غذا استراحت می کنند. سپس لباس و کفش های جدید پیدا کرده و به خانه دختر با عینک آفتابی می روند اما والدین دختر در خانه نیستند و فقط یک پیرزن با حیواناتش در آن جا مانده است.

گروه شب را در خانه می گذرانند و روز بعد به خانه پزشک می روند. همسر پزشک به همه لباس تمیز و آب می دهد، سپس اولین نابینا به همراه همسرش و همسر پزشک برای پیدا کردن غذا به خانه اولین نابینا می روند. در آن جا با یک نویسنده روبرو می شوند و اخبار جدید شهر را با هم رد و بدل می کنند.

روز بعد دوباره به خانه دختر با عینک آفتابی بر می گردند و می بینند پیرزن مرده است، او را دفن می کنند و دختر نشانه ای روی دستگیره در می گذارد تا خانواده اش او را پیدا کنند. در این میان بین دختر و پیرمرد با چشم بند رابطه صمیمانه ایجاد شده و نامزد می کنند.

پزشک و همسرش هنگام جستجوی غذا به یک کلیسا می رسند که گروهی از مردم کور در آن جا جمع شده اند اما همسر پزشک متوجه می شود چشم مجسمه های مقدس کلیسا با پارچه سفید پوشانده شده است. او می فهمد مشکل کوری سفید مردم از این مسئله نشات گرفته است.

هنگامی که این مسئله را به همسرش می گوید مردم نیز آن را می شنوند و پا به فرار می گذارند، پزشک و همسرش از بین وسایل به جا مانده غذا پیدا کرده و به خانه بر می گردند.

در آن شب اولین نابینا ناگهان بینایی خود را به دست می آورد، این مسئله همه گروه را هیجان زده می کند و تمام شب بیدار می مانند تا بیماری آن ها نیز درمان شود.

نفر بعدی دختر با عینک آفتابی است، صبح روز بعد نیز پزشک بینایی اش را به دست می آورد. دختر با عینک آفتابی و پیرمرد با چشم بند به خانه دختر می روند تا یادداشتی برای والدین او بگذارند. اولین نابینا و همسرش نیز به خانه خود بر می گردند تا ببینند آیا نویسنده هم بینایی اش را به دست آورده یا نه.

مردم شهر به مرور درمان می شوند و کتاب با جمله حکیمانه همسر پزشک به پایان می رسد که می گوید:

“به نظر من ما کور نشده ایم بلکه کور بوده ایم، کور اما بینا، کورهایی که می توانند ببینند اما در واقع نمی بینند.”

معرفی شخصیت های اصلی رمان کوری

  • پزشک؛ مردی که به راحتی تسلیم نا امیدی نمی شود، به همسرش اعتماد کامل دارد و در همه امور با او مشورت می کند اگرچه در بخشی از داستان شاهد هستیم به رابطه با دختر با عینک آفتابی تمایل پیدا می کند. اگرچه او نیز مانند افراد دیگر نابینا شده اما مورد احترام همه است و او را به عنوان رهبر خود انتخاب می کنند. او فردی شجاع، مهربان و فهمیده است که برای بهتر شدن اوضاع تلاش زیادی می کند.
  • همسر پزشک؛ او تنها شخصیت داستان است که بینایی اش را از دست نمی دهد اما در کمال وفاداری به همراه همسرش به قرنطینه می رود. او با چشم هایش همه بدبختی و وحشتی که آن ها را احاطه کرده می بیند و در واقع شاهد صحنه فروپاشی جامعه و از بین رفتن اصول انسانیت است. این زن در حد توان به همه کمک می کند و حتی بعد از خیانت همسرش، عصبی نمی شود. اگرچه در برخی بخش های داستان شاهد هستیم کارهای خوبش گاهی نتایج فاجعه باری به دنبال دارند.
  • اولین نابینا؛ اولین کسی که کوری سفید را تجربه می کند. او و همسرش در قرنطینه به پزشک و همسرش کمک می کنند تا نظم و تمدن میان افراد را حفظ کنند. این مرد در بخش هایی از کتاب شجاعت زیادی از خود نشان می دهد و به فکر محافظت از همسرش می باشد. اگرچه در ابتدای داستان به شدت وحشت زده است اما به عنوان یک مرد مقاوم و وفادار شناخته می شود.
  • دختر با عینک آفتابی؛ او قبل از اپیدمی یک زن فاحشه بوده اما در دوران قرنطینه بیشتر نقش یک فرد دلسوز را برای دیگران بازی می کند. او زنی سرسخت است و در عین حال بیشتر از دیگران نگران رفاه خانواده و دوستان جدیدش می باشد. اگرچه مانند فردی بالغ رفتار می کند اما در واقع سن کمی دارد و دلتنگ خانواده اش می باشد.

جملات زیبای کتاب

  • اگر امروز صادق باشم چه اهمیتی دارد که فردا پشیمان شوم؟
  • درون ما چیزی وجود دارد که هیچ اسمی ندارد و همان چیزی است که ما هستیم.
  • کار دشوار زندگی کردن در کنار دیگران نیست بلکه درک کردن آن ها است.
  • شاید فقط در دنیای یک نابینا همه چیز همان چیزی است که واقعا هست.
  • اگر نمی توانیم به طور کامل مانند انسان زندگی کنیم حداقل بگذارید هر کاری می توانیم بکنیم تا به طور کامل مانند حیوانات زندگی نکنیم.
  • تنها چیز ترسناک تر از نابینایی این است که تنها کسی باشی که بتوانی ببینی.
  • کوری یک مسئله خصوصی بین فرد و چشم هایی است که با آن ها متولد شده است.

درباره نویسنده کتاب

ژوزه ساراماگو نویسنده پرتغالی و برنده جایزه نوبل ادبی در سال 1998 می باشد. او اولین رمان خود با نام سرزمین گناه را سال 1947 منتشر کرد اما تا سال 1976 کتاب دیگری به چاپ نرساند.

ساراماگو بعد از اخراج شدن از شغل خود تصمیم گرفت وقت آزادش را صرف نوشتن کتاب کند. از جمله آثار مشهور او می توان به کوری، همه نام ها، دخمه، بینایی، همزاد، وقفه در مرگ و قابیل اشاره کرد.

کتاب کوری در ایران توسط مترجم هایی همچون جهانپور ملکی، مینو مشیری، رضا زارع و مهدی غبرائی به زبان فارسی ترجمه شده است.

منبع: encyclopedia

🔥 برای مشاهده سریع جدیدترین فال های امروز روی دکمه زیر کلیک فرمایید

فال ام را نشان بده

فال حافظ کوکا