معنی و داستان ضرب المثل دوستی با مردم دانا نکوست

ضرب المثل دوستی با مردم دانا نکوست
ضرب المثل دوستی با مردم دانا نکوست

ضرب المثل «دوستی با مردم دانا نکوست» درباره ی کسانی به کار می رود که از سعادتمند شدن به سبب معاشرت با افراد دانا آگاهی دارند، این افراد می دانند دوستی با افراد دانا و آگاه تا چه اندازه برای شان سودمند و راه گشا است.

همه می دانیم که دوستی و معاشرت با افراد نادان چه ضرر هایی می تواند به ما بزند، دوست نادان به خاطر راهنمایی اشتباه و نادانی اش می تواند مشکلات زیادی برای مان به وجود آورد، مشورت با این افراد گاهی حتی زندگی یک نفر را نابود می کند و یا باعث اشتباهی می شود که تاوان بسیار سنگینی دارد به همین علت انتخاب دوست دانا و معاشرت با افرادی که آگاه هستند بسیار مهم می باشد.

ریشه و داستان ضرب المثل «دوستی با مردم دانا نکوست»

مرد دانایی از راهی گذر می کرد که بسیار آباد و سرسبز و پر از درختان میوه بود، چشمه ای را دید که از دل زمین می جوشید و سپس به رود کوچکی تبدیل می شد. مرد خسته بود و با دیدن رود و درختی که در کنار آن بود هوس کرد که زیر سایه ی درخت استراحتی کند.

او افسار اسب را به درخت بست و زیر اندازی از بین لوازمش پیدا کرد و زیر درخت پهن کرد تا کمی بخوابد اما در همین حال باغبانی را دید که کمی آن طرف تر بیلش را کناری گذاشته و خود به درخت تکیه داده و خوابیده است.

باغبان با این که خواب بود اما دهانش باز بود و مرد با دیدن آن شکل و قیافه خنده اش گرفت، اما یکباره عقربی را دید که از کنار باغبان حرکت کرد و از بدن و گردن مرد گذشت و وارد دهان او شد و سپس باغبان دهانش را بست.

مرد دانا از این که عقرب به این راحتی بتواند جان باغبان را بگیرد ناراحت شد و به دنبال راه چاره گشت، لحظه ای فکر کرد و بالاخره راه حلی به ذهنش رسید، او شاخه ی تازه ای از یکی از درختان کند و ترکه ای از آن درست کرد و سپس شروع کرد به داد و بیداد، باغبان با شنیدن صدای او از خواب بیدار شد.

مرد ضربه ای به دست باغبان زد و باغبان مات و متحیر از کار او به سرعت از جا پرید و پرسید: تو چه کسی هستی؟ چرا مرا میزنی؟ از کجا آمده ای؟

مرد مسافر که دانا بود بدون این که پاسخی به باغبان بدهد او را با ترکه دنبال کرد و فریاد زد: سریع بلند شو! بلند شو و تا دیر نشده چند تا میوه ی گندیده بخور.

باغبان که از حرکات مرد گیج شده بود و نمی دانست که چه خبر است به او می گفت: میوه گندیده چرا؟ این جا باغ خودم است و تمام زحمتش با خودم بوده اگر بخواهم میوه بخورم از میوه های سالم می خورم.

اما مرد دانا انگار حرف های او نمی شنید و همان طور باغبان را با ترکه می زد تا در حرکت باشد و ثابت نماند، می گفت: نه جانم تو باید همان میوه های گندیده را بخوری.

باغبان که هیچ وسیله ای برای دفاع از خود نداشت برای خلاص شدن از دست کتک های مرد دانا که مرتب با ترکه به او ضربه می زد شروع کرد به خوردن میوه های گندیده ی باغش که چند ساعت قبل چیده بود تا دور بریزد، او آن قدر میوه گندیده خورد که دیگر داشت خفه می شد، با حالت التماس و زاری به مرد دانا گفت: ای مرد حداقل بگو جرمم چیست که این طور مرا بدون محاکمه مجازات می کنی؟ از بس میوه ی گندیده خوردم دیگر نای نفس کشیدن ندارم و در حال مردن هستم.

مرد دانا به طرف اسبش رفت و طناب آن را باز کرد تا سوار شود و پاسخ داد: این تازه اولش بود! حالا که تمام میوه های گندیده را خوردی وقت دویدن در باغ است!

سپس سوار است شد و با ترکه ای که در دست داشت به باغبان ضربه زد و باغبان هم چاره ای جز دویدن نداشت، او آن قدر دوید که حالش بد شد و در اثر خوردن میوه های گندیده و ترس و دلهره حالش بهم خورد، مرد دانا که می دید راه حلش جواب می دهد آن قدر این کار را ادامه داد تا باغبان هر چه خورده بود را بالا آورد و بعد در گوشه ای روی زمین افتاد.

مرد دانا از اسب پیاده شد و بالای سر باغبان رفت و گفت: حالا حالت چطور است؟

باغبان که بسیار عصبانی بود و می دید که آن مرد پس از آن همه آزار و اذیت حالا بالای سرش آمده و حالش را می پرسد و لبخند هم می زند با حرص گفت: تو مرا تا دم مرگ بردی و حالا حالم را می پرسی؟

مرد دانا پاسخ داد: دوست من مرا ببخش من چاره ی دیگری نداشتم.

باغبان که اصلا از حرف او سر در نمی آورد گفت: چرا؟ یعنی چه؟ تو چاره ای جز این که این همه مرا ترکه بزنی نداشتی؟

مرد دانا گفت: من امروز از این مسیر می گذشتم که این مکان زیبا را دیدم و خواستم که کنار رودخانه استراحتی کنم اما یکباره متوجه تو شدم که این جا خوابیده بوده و دهانت باز بود، عقربی دور تو حرکت کرد و روی بدنت آمد و سپس داخل دهانت رفت و درست در همان لحظه تو دهانت را بستی، من با دیدن آن صحنه خواستم که جانت را نجات بدهم و اگر حقیقت را هم به تو می گفتم تو از شدت ترس همان لحظه ی اول می مردی.

پس تنها راه چاره ای که به ذهنم رسید این بود که این طور تو را به حرکت وادار کنم تا حالت بهم بخورد و قبل از این که زهر عقرب در بدنت اثر کند آن را بالا بیاوری و برای این که به تو ثابت شود دورغ نمی گویم کافی است محتویات معده ات که بالا آورده را نگاه کنی.

باغبان که حرف های مرد را باور نمی کرد کاری که او گفت را انجام داد و دید که واقعا یک عقرب سیاه بالا آورده و مرد دانا با این کار ها جان او را نجات داده است ، او تمام ترکه هایی که خورده بود را از یاد برد و با خوشحالی به دست و پای مرد دانا افتاد و از او تشکر کرد.

🔥 برای مشاهده سریع جدیدترین فال های امروز روی دکمه زیر کلیک فرمایید

فال ام را نشان بده

فال حافظ کوکا