معنی و داستان ضرب المثل در دروازه رو میشه بست دهن مردم رو نه

کاربرد و داستان ضرب المثل در دروازه رو میشه بست دهن مردم رو نه
داستان ضرب المثل در دروازه رو میشه بست دهن مردم رو نه

ضرب المثل ” در دروازه رو میشه بست اما دهان مردم را نه ” کنایه از این است که شما هر کاری انجام دهید باز هم اطرافیان حرف و سخنی برای ایراد گرفتن از کارتان پیدا می کنند.

مهم نیست که کار درستی انجام داده باشید یا کار اشتباه، کسانی که دنبال ایراد گرفتن باشند در کار شما جست و جو کرده و کوچک ترین ایراد را پیدا می کنند و آن را مسئله ای بزرگ در نظر شما جلوه می دهند و بدین ترتیب شما را از ادامه کار و رسیدن به موفقیت منصرف می کنند.

در واقع ضرب المثل ” در دروازه رو میشه بست اما دهان مردم را نه ” روی این مسئله تاکید دارد که اگر درباره ی کاری به خوبی تحقیق کرده ایم و شخصا از درست بودن آن مطمئن هستیم کار خود را انجام داده و به حرف دیگران که همیشه دنبال ایراد گرفتن هستند، توجهی نکنیم.

داستان ضرب المثل

در روزگاران قدیم مردی به نام ملا نصرالدین همراه پسرش در یک روستا زندگی می کردند.

پسر بسیار باهوش و زرنگ بود و ملا نصرالدین همیشه او را نصیحت می کرد تا رفتار درستی داشته باشد.

در یکی از روز ها ملا ناهار را خورد و پسرش را صدا کرد تا او را نصیحت کند.

هنگامی که پسر نزد پدر آمد ملا دستان او را در دستانش گرفت و گفت : پسرم تلاش کن همه ی کار های تو به خاطر رضای خدا باشد، با مردم به نیکی رفتار کن و آن ها را تشویق کن تا همیشه کار های خوب انجام دهند، اگر کسی با تو رفتار بدی داشت یا به تو نا سزا گفت عصبانی نشو و به آرامی و با مهربانی پاسخ او را بده.

سپس به او گفت: فردا راهی سفر می شویم تا حرف های مرا کاملا درک کنی.

فردای آن روز پسر لوازم مورد نیاز سفر را جمع آوری کرد و پدر و پسر همراه یک اسب راهی سفر شدند.

آن دو چند ساعتی راه پیمودند تا به دهکده ای رسیدند، در آن جا عده ای مشغول کار در مزارع بودند و با دیدن ملا که سوار بر اسب بود و پسر پیاده اش، گفتند: عجب مرد پست و بی ملاحظه ای است که خود سوار بر اسب شده و پسر کوچک اش مجبور است پیاده کنار او راه برود.

ملا نصرالدین با شنیدن حرف های اهالی آن روستا از اسب پیاده شد و پسرش را سوار اسب کرد، پسر از این کار تعجب کرد اما حرفی نزد و طبق خواسته ی پدر عمل کرد، سپس دوباره به راه خود ادامه دادند.

آن دو پس از طی مسافتی، به روستایی رسیدند، مردم روستا با دیدن ملا نصرالدین و پسرش که سوار بر اسب بود ناراحت شدند و گفتند: این پسر چه قدر بی ادب است که خود سوار اسب شده و پدر پیرش مجبور است پیاده راه را طی کند.

پدر و پسر از روستا عبور کردند و بعد ملا نیز همراه پسر سوار اسب شد و پس از ساعتی باز هم وارد روستایی دیگر شدند.

اهالی روستا با دیدن ملا و پسرش که هر دو سوار یک اسب بودند، عصبانی شدند و گفتند: این دو نفر چه قدر بی ملاحظه و سنگدل هستند، هر دو سوار یک اسب شده اند و اصلا ملاحظه ی حیوان بیچاره را نکرده اند، اگر یکی یکی و به نوبت سوار این اسب می شدند این زبان بسته هم این قدر اذیت نمی شد.

ملا و پسرش به حرف های اهالی آن روستا نیز گوش کردند و پس از گذر از آن جا هر دو از اسب پیاده شدند و ادامه راه را با پای پیاده طی کردند.

در انتهای مسیر بودند که وارد روستای دیگری شدند، اهالی با دیدن آن دو که پیاده کنار اسب راه می رفتند، گفتند: تعجب می کنیم این دو در حالی که اسب دارند چرا هر دو پیاده راه می روند، حتما راحتی و جان اسب را از خود شان مهم تر می دانند.

در همان لحظه ملا رو به پسرش کرد و گفت: پسرم، سفر امروز برای درک بیش تر حرفی بود که قبلا به تو زدم، می خواستم خودت با چشم هایت ببینی و با گوش هایت بشنوی که مردم آن طور که خود می بینند درباره هر چیزی قضاوت می کنند و تو هر کاری که انجام دهی نمی توانی جلوی حرف و قضاوت آن ها را بگیری، سعی کن در زندگی همه ی کار های تو برای خدا و برای رضای او باشد تا خداوند در همه حال یاور و کمک کننده ی تو باشد.

پسر که حالا کاملا حرف های پدر را درک می کرد به دقت به حرف های او گوش کرد و سپس آن دو به خانه بر گشتند.

🔥 برای مشاهده سریع جدیدترین فال های امروز روی دکمه زیر کلیک فرمایید

فال ام را نشان بده

فال حافظ کوکا