معنی و داستان ضرب المثل این دغل دوستان که می بینی مگسانند گرد شیرینی

انشا ضرب المثل این دغل دوستان که می بینی مگسانند گرد شیرینی
مفهوم و داستان ضرب المثل این دغل دوستان که می بینی مگسانند گرد شیرینی

بسیاری از افراد در دوستی به دنبال منفعت خود هستند و اگر طرف مقابل سودی برای شان نداشته باشد با او وارد رابطه ی دوستی نمی شوند مانند مگس هایی که فقط هر کجا شیرینی باشد گرد آن جمع شده و به محض تمام شدن آن سریع پراکنده می شوند.

این گونه افراد تنها کسانی را برای دوستی انتخاب می کنند که از مقام، ثروت یا اوضاع اجتماعی خوبی بر خوردار باشند و با چاپلوسی و چرب زبانی خود را به آن ها نزدیک می کنند تا از این رابطه سود برده و کار های خود را به سر انجام بر سانند، اما به محض این که کمی اوضاع خراب شود و شرایط دوست شان به هم بریزد، این ها اولین کسانی هستند که به دوستی پایان می دهند.

ضرب المثل “این دغل دوستان که می بینی، مگسانند گرد شیرینی” یاد آور این مطلب است که در اعتماد به افراد و دوستی با آن ها باید بسیار محتاط باشیم و تنها کسانی را به جمع دوستان مان راه دهیم که مطئمن باشیم به دنبال منفعت شخصی خود نیستند.

کسانی که در دوستی صادق هستند و به هنگام بروز مشکل، پشتیبان ما بوده و حمایت مان می کنند، حمایتی که در شرایط سخت، توانی دو چندان به انسان می دهد تا مشکلات را پشت سر بگذارد.

ریشه و داستان ضرب المثل

در روزگاران قدیم مرد ثروتمندی بود که پسر بسیار خوشگذرانی داشت.

پسر دوستان زیادی داشت و هر روز با آن ها به خوشگذرانی می پرداخت، پدر که این شرایط را می دید هر روز پسرش را نصیحت می کرد که از معاشرت با دوستان بد دست بر دارد و این قدر پول هایش را خرج این دوستان نکند زیرا آن ها فقط عاشق پول پسر بودند.

اما پسر جاهل گوشش به این حرف ها بدهکار نبود، تا این که روزی وقت مرگ پدر فرا رسید، او پسرش را صدا کرد و گفت: با تو وصیتی دارم من در حال مرگ هستم ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو می دهم، در آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر زمان که دست تو از همه جا کوتاه شد و دیگر راه چاره ای نداشتی، برو آن بند را به گردنت بینداز و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمی خورد.

همان روز پدر از دنیا رفت و پسر با دوستان و معاشران خود آن قدر افراط کرد و شب و روز را به عیاشی گذراند که تمام ثروتش تمام شد و چیزی از آن باقی نماند.

دوستان و آشنایان با دیدن وضعیت او کم کم از دورش پراکنده شدند و پس از آن که پسر تنها شد به یاد حرف های پدر افتاد و تازه معنی آن ها را درک کرد.

در یکی از روزها که بسیار دلتنگ بود تصمیم گرفت برای بهتر شدن حالش دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست کرده و روانه ی صحرا شود تا به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه ای روز خود را به شب برساند.

او پس از جمع کردن وسایل در یک پارچه، از خانه بیرون آمده و راهی بیابان شد تا به لب جوی آبی رسید، در آن جا پارچه را لب جوی گذاشته و کفش هایش را از پا در آورد تا پایش را بشوید.

در همان لحظه کلاغی در آسمان پیدا شد و به سرعت به طرف پارچه ای که خوراکی پسر در آن بود حمله کرد و آن را به دهان گرفته و دوبار به پرواز در آمد.

پسر افسرده حال و ناراحت و در حالی که به شدت گرسنه بود به راه خود ادامه داد و پس از طی مسافتی به جایی رسید که دوستان سابقش را دید که بر لب جوی نشسته و در حال عیش و نوش هستند.

به طرف آن ها رفت و سلام کرد اما دوستان سابق تحویلش نگرفتند و به سردی با او احوال چرسی کردند، یکی از آن ها تعارف خشکی کرد و پسر که ناراحت بود و دیگر توان راه رفتن نداشت کنار آن ها نشست و سر صحبت را باز کرد.

او برای دوستانش تعریف کرد که از خانه بیرون آمدم و دو تا تخم مرغ و یک گرده نان همراه داشتم لب جویی نشستم که صورتم را بشویم اما کلاغی آن را برداشت و برد و حالا آمده ام که روز خود را با شما بگذرانم.

رفقا با شنیدن حرف های پسر شروع کردند به قاه قاه خندیدن و دوست خود را مسخره کردن، که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی؟ گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو می دهیم دیگر نمی خواهد که دروغ سر هم بکنی.

پسر از رفتار آن ها بسیار ناراحت شد و بدون این که چیزی بخورد آن جا را ترک کرد و راهی خانه شد، در راه برگشت به یاد حرف های پدر افتاد و با خود گفت پدرم می دانست که این روز فرا می رسد و من این چنین درمانده می شوم، حالا وقتش رسیده که طبق وصیت پدرم به مطبخ بروم و خود را حلق آویز کنم.

او به مطبخ رفت و طنابی که از سقف آویزان بود را به گردنش انداخت و همین که زیر پایش خالی شد طناب از سقف کنده شده و همراه طناب کیسه ای از سقف به زمین افتاد.

پسر با کنجکاوی در کیسه را باز کرد و دید که درون آن پر از جواهر است، خوشحال شد و گفت خدا تو را بیامرزد پدر اکنون باز هم مرا نجات دادی.

روز بعد لباس های تمیزی پوشید و غذا های زیادی تهیه کرد و از دوستانش و چندین نفر گردن کلفت و چماق دار دعوت کرد تا غذا را در خانه ی او بخورند.

دوستان پسر زمانی که به خانه ی او آمدند و مشاهده کردند که اوضاع روبراه شده، دوباره به چاپلوسی افتادند تا بلکه چیزی نصیب شان شود.

پسر در ظاهر معذرت خواهی دوستانش را پذیرفت و با آن ها بگو و بخند کرد، کمی که گذشت رو به آن ها کرد و گفت: حکایتی دارم.

من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. دوستان پسر می گویند عجب نیست درست می گویی، ممکن است.

پسر گفت: نادان ها! من چند روز پیش به شما گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور می گویید کلاغ یک بزغاله را می تواند از زمین بلند کند؟

در این هنگام چماق دارها را صدا کرد تا کتک مفصلی به آن ها بزنند و بیرون شان کنند، سپس گفت: شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذا ها را به چماق دارها داد تا آن ها بخورند و از آن پس مسیر زندگی اش را عوض کرد.

شعر سعدی

این دغل دوستان که می‌ بینی
مگسانند دور شیرینی

تا حطامی که هست می‌ نوشند
همچو زنبور بر تو می‌ جوشند

باز وقتی که ده خراب شود
کیسه چون کاسه‌ ی رباب شود

ترک صحبت کنند و دلداری
معرفت خود نبود پنداری

بار دیگر که بخت باز آید
کامرانی ز در فراز آید

دوغبایی بپز که از چپ و راست
در وی افتند چون مگس در ماست

راست خواهی سگان بازارند
کاستخوان از تو دوستر دارند

🔥 برای مشاهده سریع جدیدترین فال های امروز روی دکمه زیر کلیک فرمایید

فال ام را نشان بده

فال حافظ کوکا