صبح روز جمعه بود و من با نسیم خنکی که صورتم را نوازش می کرد از خواب بیدار شدم. یادم افتاد دیشب فراموش کرده ام پنجره ی اتاقم را ببندم.
به طرف پنجره رفتم و حیاط را نگاه کردم، چه عطر دل انگیزی! چیزی تغییر کرده بود و باغچه ی کوچک ما که در گوشه ی حیاط قرار داشت تر و تازه شده بود.
قطره های باران روی برگ های درخت انار و ریحانی که مادر کاشته بود، نشسته بودند و از آن جا روی خاک باغچه می چکیدند.
بوی خاک و باران در هم آمیخته و در فضا پیچیده بود. لباس گرم پوشیدم و به حیاط رفتم. کنار باغچه نشستم و منظره ی بی نظیری که باران به وجود آورده بود را تماشا کردم.
همیشه عاشق منظره پس از باران و بوی خاک بودم که با باریدن باران در همه جا می پیچید.
عمیق تر نفس کشیدم و عطر خاک تر را با تمام وجود حس کردم. این عطر مرا یاد خانه ی قدیمی مادر بزرگ در روستا می انداخت.
خانه ی کاهگلی او پر از گل های رنگا رنگ بود و هنگامی که باران می بارید، بوی خاک و گل و سبزه در هم می آمیخت و هوش از سر انسان می برد.
برای من، بوی خاک یاد آور تمام لحظه های دلنشینی بود که در آن خانه ی کاهگلی داشتم.
زمان زیادی سپری شد تا تصمیم گرفتم از باغچه و فضای زیبایی که به وجود آمده بود دل کنده و دوباره به داخل خانه برگردم.
به اتاق رفتم و تصمیم گرفتم این منظره را از دست ندهم، کنار پنجره نشستم و بیرون را نگاه کردم.
نسیم را حس می کردم که با هر بار وزیدنش باران و بوی خاک را به اتاقم می آورد.
آن روز آنقدر آن جا ماندم تا ابرها جای خود را به خورشید دادند.
🔥 برای مشاهده سریع جدیدترین فال های امروز روی دکمه زیر کلیک فرمایید