انشا درباره بازی در یک روز بارانی (پایه پنجم)

انشا درباره بازی در یک روز بارانی
انشا درباره بازی در یک روز بارانی

امروز صبح از خواب بیدار شدم و کنار پنجره ی اتاقم نشستم، خورشید نیمه جان با تلاشی بی وقفه از میان ابر ها سرک می کشید و می خواست که بر زمین بتابد اما تعداد ابر ها در آسمان زیاد بود و خورشید زورش به آن همه ابر نمی رسید، هر کدام را پس می زد ابر دیگری می آمد و رویش را می پوشاند … من طرفدار ابر ها بودم و منتظر بودم تا پیروز شوند و باران ببارد، دلم برای بازی کردن در هوای بارانی تنگ شده بود.

بالاخره بعد از چند ساعت کش مکش میان ابر ها و خورشید، ابر ها پیروز شدند و آسمان سیاه شد، چند لحظه بعد صدای برخورد و غرش ابر ها به گوش رسید و باران کم کم شروع به باریدن کرد.

مادرم را به سختی راضی کردم و به سراغ دوستم سینا که در طبقه ی بالای ساختمان خودمان زندگی می کرد رفتم، مادر سینا به شرطی که از خانه دور نشویم اجازه داد او با من بیاید و با هم بازی کنیم.

در نزدیکی خانه ی ما یک زمین خالی بود که چند درخت اطراف آن را گرفته بود چون قول داده بودیم از خانه دور نشویم آن جا رفتیم.

باران زمین را کاملا خیس کرده بود و این زمین جان می داد برای گِل بازی، آستین های مان را بالا زدیم و دست مان را پر از گل کردیم، تصمیم گرفته بودیم چند خانه ی گلی درست کنیم و این کار را هم انجام دادیم، البته چند باری باران خانه هایی که ساخته بودیم را خراب کرد اما دست نکشیدیم و دوباره آن ها را درست کردیم.

بعد از این که کارمان تمام شد مشغول تماشای خانه هایی شدیم که ساخته بودیم، ناگهان سینا سنگی روانه ی خانه ای که من ساخته بودم کرد و خانه ی زیبایم خراب شد، شوکه شدم و کمی نگاهش کردم و او فکرم را خواند و پا به فرار گذاشت و من هم به دنبالش دویدم.

با هر قدمی که بر می داشتیم پاهای مان چنان در چاله های آب فرو می رفت که آب و گل تا روی سرمان پرتاب می شد اما ما بی توجه به این اتفاقات می دویدیم و می خندیدم و بالاخره بعد از مدتی هر دو از فرط خستگی روی زمین خیس نشستیم و نفسی تازه کردیم.

باران هم چنان می بارید و ما بعد از کمی استراحت باز هم بلند شدیم و دست های مان را باز کردیم و شروع کردیم به چرخیدن، و من در دلم دعا می خواندم زیرا شنیده بودم دعا در زیر باران زود مستجاب می شود، چرخیدیم و چرخیدیم و وقتی حسابی سرگیجه گرفتیم از این کار دست برداشتیم.

از شدت باران کم شده بود که چشمم به چند تکه چوب افتاد یکی از آن ها را برداشتم و سینا هم همین کار را کرد و سراغ جوی های آب رفتیم و برگ هایی که روی هم جمع شده بودند و جلوی عبور آب را بسته بودند کنار زدیم و پس از آن آرام آرام به سمت خانه به راه افتادیم، آب از سر و روی مان می چکید و لباس های مان گلی شده بود.

بالاخره به در خانه رسیدیم و من از سینا جدا شدم و زنگ در را زدم، مادرم در را به رویم باز کرد و وقتی مرا در آن وضع دید چشمانش از تعجب گرد شد و با عصبانیت گفت: این چه وضعی است؟! مثل موش آب کشیده شدی!!

چیزی نگفتم و سریع به حمام رفتم و وقتی بیرون آمدم چای داغ مادرم روی میز بود، همان طور که چای می خوردم قیافه ی موش آب کشیده را در ذهنم مجسم می کردم و می خندیدم.

🔥 برای مشاهده سریع جدیدترین فال های امروز روی دکمه زیر کلیک فرمایید

فال ام را نشان بده

فال حافظ کوکا
جاوید
مدیر سایت، نویسنده و مترجم، سردبیر و سئو کار ارشد سایت کوکا