قصه برگ و باد پاییزی
پاییز بود و گرمای داغ تابستان جای خود را به خنکای دلچسب پاییزی داده بود.
باد پاییزی زوزه کشان در شهر می پیچید و خود را به درخت های بلند کنار خیابان می رساند، درخت هایی که حالا برگ زیادی برای شان نمانده بود.
برگ کوچک ارغوانی رنگ، در بلند ترین شاخه ی یکی از درخت ها منتظر بود تا با باد همسفر شود.
او مدت ها بود انتظار این سفر را می کشید و دیگر طاقتی برایش نمانده بود، با رسیدن باد لبخندی زد و پرسید: آیا زمان آن نرسیده که مرا از این شاخه جدا کنی و با خود ببری؟
باد با صدایی مغرورانه پاسخ داد: تو تنها یک برگی و توانایی پرواز نداری مگر این که من بخواهم تو را در آسمان به پرواز در آورم.
برگ ارغوانی اخمی کرد کرد و گفت: بله، بارها این جمله را از زبان تو شنیدم که به دیگر برگ ها می گفتی، می دانم که تو بسیار قدرتمندی و توانایی رفتن به هر جا را داری و من توان پرواز ندارم اما اگر تو قبول کنی می توانیم همسفران خوبی برای یک دیگر باشیم.
باد کمی فکر کرد و جواب مثبت داد و از برگ پرسید: دلت می خواهد به کجا بروی و خانه ی بعدی ات کجا باشد؟
برگ خوشحال شد و در جواب گفت: دوست دارم به یک جنگل بروم و زیر سایه ی درختان بلند آرام بگیرم.
در یک لحظه باد آن چنان با قدرت وزید که برگ کوچک را از شاخه جدا کرد و با خود به هوا برد.
برگ همراه باد چرخید و چرخید، از شهری که در آن ساکن بود گذر کرد و به یک جنگل رسید.
نزدیک جنگل بود که باد به برگ گفت: برگ کوچک، آیا این جا همان جنگلی است که دوست داری برای همیشه در آن بمانی؟
برگ فریادی از سر ذوق کشید و گفت: بله این جا بسیار زیبا تر از شهری است که در آن متولد شدم و ساکن بودم، مرا کنار بلندترین درخت این جنگل بگذار، از تو به خاطر همه محبت هایت سپاسگزارم.
باد تمام جنگل را گشت و بلند ترین درخت را یافت و سپس برگ را به آرامی کنار تنه کهنسال درخت گذاشت و گفت: برای همیشه از تو خداحافظی می کنم.
لبخندی عمیقی روی لب های برگ نقش بست و سپس کنار درخت بلند آرام گرفت و دور شدن باد را تماشا کرد.
🔥 برای مشاهده سریع جدیدترین فال های امروز روی دکمه زیر کلیک فرمایید